نام کاربر

بارداری در دوران عقد

غنچه‌ی بی‌قرار؛ این نوشته داستانی از بارداری در دوران عقد و چگونگی کنار آمدن زوجین با آن می‌باشد

یک سال از روزی که خطبه عقد، نام علی و ریحانه را به هم گره زده بود، می‌گذشت. یک سال پر از خاطرات شیرین دو نفره، رویاپردازی برای خانه‌ای که قرار بود به زودی گرمای حضورشان را حس کند و برنامه‌ریزی برای جشن عروسی که خانواده‌ها قولش را برای چند ماه آینده داده بودند. علی، مردی آرام و مهربان، و ریحانه، دختری پرشور و با قلبی به زلالی چشمه، هر دو در تب و تاب ساختن آینده‌ای مشترک بودند. روزها به سرعت می‌گذشت و هر دیدار، شعله عشق‌شان را فروزان‌تر می‌کرد.

اما گاهی، زندگی نقشه‌های خودش را دارد، نقشه‌هایی که در چهارچوب انتظارات ما نمی‌گنجد. چند هفته‌ای بود که ریحانه حال و روز دیگری داشت. خستگی‌های بی‌دلیل، بی‌حوصلگی‌های گاه و بی‌گاه و احساسی که برای خودش هم غریب بود. ابتدا به حساب فشار و استرس کارهای عروسی گذاشت، اما وقتی نشانه‌ها واضح‌تر شدند، دلهره‌ای شیرین اما پر از اضطراب به جانش افتاد. نتیجه آزمایش، مُهر تاییدی بود بر آن‌چه حدس می‌زد: غنچه‌ای کوچک، بی‌خبر از هیاهوی دنیای بیرون، در وجودش شروع به روییدن کرده بود.

اولین احساس، ترکیبی از بهت، شادی وصف‌ناپذیر مادرانه و موجی از نگرانی بود. چگونه این خبر را به علی بگوید؟ علی که همیشه رویای پدر شدن را در سر داشت، اما آیا حالا، در این موقعیت، آمادگی‌اش را داشت؟ و مهم‌تر از آن، خانواده‌ها… اقوام… آن نگاه‌های سنگینی که می‌توانست خوشی این اتفاق را به کام‌شان تلخ کند. در فرهنگ آن‌ها، بارداری پیش از برگزاری مراسم رسمی عروسی و رفتن زیر یک سقف، اتفاقی ناپسند و گاه حتی مایه سرزنش بود. گویی هنوز مرزی نانوشته بین دوران عقد و زندگی کامل زناشویی وجود داشت که این اتفاق، آن مرز را شکسته بود.

ریحانه، با قلبی لرزان و دستانی که می‌لرزید، خبر را به علی داد. علی، لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش بین چهره رنگ‌پریده ریحانه و نقطه‌ای نامعلوم در دوردست در نوسان بود. ریحانه آب دهانش را به سختی قورت داد، منتظر هر واکنشی بود. سپس، لبخندی آرام اما مردد بر لبان علی نشست. دستان ریحانه را گرفت و گفت: “ریحانه جان، این هدیه خداست… اما… اما نمی‌دانم چطور باید با بقیه روبرو بشیم.”

همین “اما” کافی بود تا تمام ترس‌های ریحانه دوباره جان بگیرند. شب‌ها، خواب از چشمانشان ربوده شده بود. در خلوت دو نفره‌شان، هزار بار سناریوهای مختلف را مرور می‌کردند. از یک طرف، شادی این موهبت الهی و از طرف دیگر، وحشت از قضاوت‌ها، از پچ‌پچ‌های فامیل، از نگاه‌های شماتت‌بار. ریحانه مدام با خود فکر می‌کرد: “یعنی چی می‌گن؟ نکنه فکر کنن ما حرمتی نگه نداشتیم؟ نکنه عروسیمون خراب بشه؟ آینده این بچه چی می‌شه اگه از همین اول با حرف و حدیث بزرگ بشه؟” علی سعی می‌کرد قوی باشد و به ریحانه دلگرمی بدهد، اما خودش هم در درون، با طوفانی از نگرانی دست و پنجه نرم می‌کرد.

تصمیم گرفتند فعلاً سکوت کنند، اما این راز سنگین، روز به روز بیشتر بر سینه‌شان فشار می‌آورد. هر تماس تلفنی از طرف خانواده‌ها، هر سوالی درباره آمادگی برای عروسی، برایشان مانند پتکی بود که بر سرشان فرود می‌آمد. ریحانه دیگر نمی‌توانست مانند قبل در جمع‌های خانوادگی با لبخند حاضر شود. ترس از این‌که کسی متوجه تغییرات کوچک جسمی‌اش شود، او را از همه دور کرده بود. این غنچه بی‌قرار، پیش از آن‌که شکفته شود، آرامش را از پدر و مادر جوانش گرفته بود، نه به خاطر خودِ وجودش، بلکه به خاطر دیوارهای بلند سنت و ترس از “حرف مردم”.

گفتگوی صادقانه، حمایت متقابل زوجین و مدیریت هوشمندانه فشارهای اجتماعی در هنگام بروز اتفاقات غیرمنتظره در زندگی مشترک حائز اهمیت است.

دیدگاهتان را بنویسید