نام کاربر

بلوغ عاطفی زوجین

قطع نشدن بند ناف‌های نامرئی وابستگی، می‌تواند شیرینی دوران عقد را به تلخی و آینده را با ابهام مواجه سازد

عطر گل و شیرینی جشن عقد مهسا و میلاد هنوز در خاطره‌ها تازه بود. چند ماهی از آن روز شیرین می‌گذشت و هر دو سرشار از شور و شوق ساختن آینده‌ای مشترک بودند. میلاد، مردی مستقل و با فکر، دل به مهربانی و لطافت مهسا سپرده بود و مهسا، دختری احساساتی و خانواده‌دوست، در کنار میلاد احساس آرامش می‌کرد. اما به تدریج، سایه‌ای بر این تصویر روشن افتاد، سایه‌ای که از وابستگی عمیق و حل‌نشده مهسا به مادرش نشأت می‌گرفت.

میلاد کم‌کم متوجه شد که مهسا برای کوچک‌ترین تصمیم‌ها و حتی روزمره‌ترین کارها، نیازمند کسب اجازه یا تأیید از مادرش است. اگر قرار بود برای خرید یک لباس ساده بروند، اولین سوال مهسا این بود: “بذار از مامان بپرسم رنگش خوبه؟” اگر میلاد پیشنهادی برای برنامه آخر هفته می‌داد، پاسخ مهسا اغلب این بود: “باید ببینم مامان چی می‌گه، اجازه می‌ده یا نه.” این اجازه گرفتن‌ها برای میلاد در ابتدا شاید نمودی از احترام به خانواده تلقی می‌شد، اما رفته رفته شکل دیگری به خود گرفت.

نگران‌کننده‌تر از آن، انتقال سریع و بی‌واسطه تمام جزئیات مکالمات و اتفاقات بین خودشان به مادر مهسا بود. کافی بود یک اختلاف نظر کوچک بین مهسا و میلاد پیش بیاید، یا حتی یک شوخی ساده رد و بدل شود که به زعم مهسا نیاز به مشورت داشت؛ بلافاصله گوشی تلفن همراهش را برمی‌داشت و به مادرش پیام می‌داد: “مامان، میلاد اینو گفت، من چی جواب بدم؟” یا “مامان، امروز میلاد یکم گرفته بود، به نظرت چیزی شده؟”

میلاد احساس می‌کرد دیواری شیشه‌ای بین او و مهسا وجود دارد که آن سوی دیوار، مادر مهسا ایستاده و تمام حرکات و صحبت‌هایشان را رصد می‌کند. حریم خصوصی دو نفره‌شان، که باید امن‌ترین نقطه برای رشد عشق و اعتماد باشد، به یک اتاق باز تبدیل شده بود که هر حرف و هر نگاهی می‌توانست به سرعت به گوش نفر سوم برسد. این موضوع نه تنها میلاد را معذب می‌کرد، بلکه باعث می‌شد نتواند به راحتی و با صداقت کامل با مهسا صحبت کند، زیرا همیشه نگران بود که حرف‌هایش چگونه و با چه برداشتی به بیرون منتقل خواهد شد.

حتی دلتنگی‌های مهسا نیز برای میلاد عجیب بود. اگر چند ساعتی را با هم بیرون می‌گذراندند یا در یک مهمانی بودند، مهسا ناگهان پریشان می‌شد و می‌گفت: “دلم برای مامانم تنگ شده، باید زودتر برگردیم.” این میزان از وابستگی، برای میلاد که انتظار داشت همسر آینده‌اش در کنار او به استقلال فکری و عاطفی رسیده باشد، قابل درک نبود. او می‌دید که مهسا هنوز نتوانسته بند ناف عاطفی‌اش را از مادرش جدا کند و این موضوع، آینده زندگی مشترکشان را با چالشی جدی مواجه می‌ساخت.

میلاد بارها سعی کرد با مهربانی و منطق با مهسا صحبت کند. به او توضیح می‌داد که حالا آن‌ها یک واحد مستقل هستند و باید یاد بگیرند مسائلشان را بین خودشان حل کنند و برای تصمیم‌های مشترکشان، خودشان دو نفر به نتیجه برسند. اما مهسا، که سال‌ها به این شیوه خو گرفته بود، تغییر را دشوار می‌دید و گاهی صحبت‌های میلاد را به معنای بی‌احترامی به مادرش یا تلاش برای دور کردن او از خانواده‌اش تلقی می‌کرد. این سوءتفاهم‌ها، بر دلخوری‌ها می‌افزود و میلاد را در این فکر فرو می‌برد که آیا مهسا واقعاً برای تشکیل یک زندگی مستقل و پذیرش نقش همسری آماده است یا خیر.

رشد فردی، ایجاد مرزهای سالم با خانواده‌های اصلی پس از عقد، و حفظ حریم خصوصی رابطه دو نفره به عنوان پایه‌های اساسی یک زندگی مشترک موفق است.

دیدگاهتان را بنویسید