نام کاربر

حق طلاق در پیمان ازدواج

گره کور پیش از پیمان؛ این نوشته داستانی از حق طلاق و دیوارهای بی‌اعتمادی بین زوجین است

نسیم خنک پاییزی، برگ‌های زرد و نارنجی را در حیاط کوچک خانه پدری سارا می‌رقصاند. درون خانه اما، هوایی دیگر حاکم بود؛ سنگین از انتظاری پرتنش و کلماتی که در گلو مانده بودند. سارا و امیر، زوج جوانی که روزهای شیرین نامزدی را سپری کرده و حالا در آستانه عقد و آغاز فصل جدیدی از زندگی‌شان بودند، با چالشی جدی روبرو شده بودند. شور و شوق روزهای اول آشنایی، جای خود را به بحث‌هایی داده بود که هر روز طعم تلخ‌تری می‌گرفت.

آشنایی سارا و امیر، ساده و دل‌نشین آغاز شده بود. در یک جمع دوستانه، نگاهشان به هم گره خورده و پس از چند ملاقات، مهرشان به دل هم نشسته بود. امیر، باوقار و منطقی، و سارا، دختری پرشور و با آرزوهای بزرگ. هر دو تصویری زیبا از آینده مشترک در ذهن می‌پروراندند، غافل از این‌که گاهی مسیر رسیدن به رویاها، از گذرگاه‌های سختی عبور می‌کند.

مسئله از جایی شروع شد که صحبت بر سر شروط ضمن عقد به میان آمد. خانواده سارا، و خود او، اصرار داشتند که “حق طلاق” به عنوان یکی از شروط، در سند ازدواج قید شود. برای سارا، این تنها یک بند قانونی نبود؛ بیشتر شبیه به یک پشتوانه، یک احساس امنیت خاطر در دنیایی که گاهی اتفاقات غیرمنتظره‌ای در آن رخ می‌دهد. او داستان‌هایی از زنانی شنیده بود که در زندگی مشترک با مشکلات زیادی مواجه شده و برای جدایی، سال‌ها رنج کشیده بودند. نمی‌خواست چنین سرنوشتی داشته باشد، نه این‌که به امیر بی‌اعتماد باشد، اما آینده را نمی‌توان پیش‌بینی کرد.

در مقابل، امیر به شدت با این شرط مخالف بود. هر بار که بحث به این‍‌جا می‌رسید، چهره‌اش درهم می‌رفت و با لحنی قاطع می‌گفت: “یعنی تو از همین حالا به فکر طلاقی؟ این چه شروعی برای زندگی مشترک است؟ من زیر بار چنین شرطی نمی‌روم. این یعنی بی‌اعتمادی محض به من و به این زندگی.” در ذهن امیر، این شرط، نوعی توهین به تعهد و مردانگی‌اش تلقی می‌شد. او ازدواج را پیمانی ابدی می‌دانست و فکر می‌کرد پذیرفتن چنین شرطی، از همان ابتدا پایه‌های این پیمان را سست می‌کند. احساس می‌کرد خانواده سارا بیش از حد دخالت می‌کنند و می‌خواهند کنترل زندگی آینده‌شان را در دست بگیرند.

امیدهای شیرین سارا کم‌کم رنگ می‌باخت. “چرا امیر منظور مرا نمی‌فهمد؟ مگر درخواست زیادی است؟ این فقط یک راه برای ایجاد تعادل بیشتر است.” از طرفی، امیر هم در درون خود با افکار متناقضی دست و پنجه نرم می‌کرد: “آیا واقعاً سارا به من اعتماد ندارد؟ آیا این شروع یک زندگی پر از چالش و سوءظن خواهد بود؟” دلسردی و خشم، جایگزین آن نگاه‌های پر از مهر روزهای نخست شده بود. دیالوگ‌هایشان کوتاه و گزنده شده بود. سکوت‌های طولانی، فضایی سنگین بر روابطشان حاکم کرده بود.

اوج بحران، در جلسه‌ای با حضور خانواده‌ها شکل گرفت. پدر سارا با لحنی که سعی می‌کرد آرام باشد اما رگه‌هایی از نگرانی در آن موج می‌زد، گفت: “آقا امیر، این حق طبیعی دختر ما است. ما نمی‌خواهیم خدای نکرده مشکلی پیش بیاید، اما احتیاط شرط عقل است.” مادر امیر اما، با دلخوری پاسخ داد: “این چه حرفی است؟ ما پسرمان را می‌شناسیم. این شرط‌ها فقط کدورت می‌آورد.” سارا با چشمانی اشک‌آلود به امیر نگاه می‌کرد، امیدی که شاید او کوتاه بیاید، اما امیر مصمم‌تر از همیشه، سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. همان شب، پس از بحثی طولانی و بی‌نتیجه، سارا با قلبی شکسته و امیر با ذهنی آشفته، به این فکر می‌کردند که آیا این مسیر، به سرانجامی خوش خواهد رسید یا این گره کور، پیش از بسته شدن پیمان، همه چیز را از هم خواهد گسست. رویای خانه‌ای که قرار بود با عشق بنا شود، حالا درگیر طوفانی از انتظارات برآورده نشده و ترس‌های بیان نشده بود.

گفتگوی شفاف و همدلانه درباره شروط ضمن عقد، به‌ویژه مواردی چون حق طلاق، پیش از رسمیت یافتن ازدواج، نه تنها نشانه بی‌اعتمادی نیست، بلکه فرصتی برای درک عمیق‌تر انتظارات و ایجاد پایه‌های محکم‌تری برای زندگی مشترک است.

دیدگاهتان را بنویسید