ندا، دختر جوان، باهوش و باوقاری بود که در آستانه فصلی نو از زندگیاش قرار داشت. به تازگی، خواستگاری به نام آرمان به زندگی او وارد شده بود که از هر نظر، مصداق یک انتخاب ایدهآل به شمار میرفت. آرمان، تحصیلکرده، با موقعیت اجتماعی خوب، خانوادهای محترم و اخلاقی پسندیده داشت. هر کس که او را میدید یا وصفش را میشنید، بیدرنگ او را تأیید میکرد و این وصلت را به صلاح ندا میدانست.
پدر و مادر ندا، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. آنها آرمان را همان داماد رویاهایشان میدیدند و از صمیم قلب آرزو داشتند که ندا این فرصت طلایی را از دست ندهد. هر بار که ندا برای مشورت پیش آنها میرفت، با سیلی از تعریف و تمجید از آرمان و تشویقهای بیوقفه برای قبول این ازدواج مواجه میشد. “دخترم، چنین موقعیتی کمتر پیش میاد!”، “آرمان پسر نجیب و آیندهداریه، شک نکن!”، “ما که جز خوشبختی تو چیزی نمیخوایم و این پسر خود خوشبختیه!”
نه تنها پدر و مادر، بلکه هر دوست و آشنایی که ندا با او مشورت میکرد، نظری مشابه داشت. همه بر بیعیب و نقص بودن آرمان صحه میگذاشتند و ندا را به خاطر داشتن چنین خواستگار ممتازی، خوششانس میدانستند. از نظر منطقی، هیچ ایرادی نمیشد به آرمان گرفت. او مجموعهای از تمام ویژگیهای مثبتی بود که هر دختری میتوانست برای همسر آیندهاش آرزو کند.
اما، در اعماق قلب ندا، غوغایی دیگر برپا بود. با وجود تمام این تأییدها و تحسینها، آرمان در همان نگاه اول، آنطور که باید و شاید، به دلش ننشسته بود. یک احساس گنگ و مبهم، یک چیزی شبیه به عدم کشش یا نبود آن جرقه اولیه که شنیده بود باید بین دو نفر برای شروع یک رابطه عمیق عاطفی وجود داشته باشد، در وجودش رخنه کرده بود. او نمیتوانست دقیقاً انگشت روی مشکل بگذارد. آرمان خوشبرخورد بود، محترمانه صحبت میکرد، اما ندا آن حس راحتی و صمیمیت خودجوش را در کنار او تجربه نمیکرد. گویی یک دیوار نامرئی بینشان فاصله انداخته بود.
حالا ندا در یک دوراهی سخت و طاقتفرسا گیر افتاده بود. از یک طرف، فشار سنگین نظر مثبت همگان، ترس از دست دادن موقعیتی که شاید دیگر تکرار نشود، و نگرانی از ناامید کردن پدر و مادرش، او را به سمت “بله” گفتن سوق میداد. از طرف دیگر، آن ندای آرام اما مصر درونیاش به او هشدار میداد که عجله نکند، که چیزی در این میان درست نیست، که صرفاً خوب بودن ظاهری و تأیید دیگران برای یک عمر زندگی مشترک کافی نیست.
او با خود کلنجار میرفت: “نکنه من خیلی ایدهآلگرام؟ نکنه دارم بهانهگیری میکنم؟ شاید اگه بیشتر بشناسمش، نظرم عوض بشه؟ اما اگه نشد چی؟ چطور میتونم با کسی زندگی کنم که از همین اول، دلم باهاش صاف نیست؟ یعنی این همه آدم اشتباه میکنن و فقط حس من درسته؟” این سوالات بیوقفه در ذهنش میچرخید و آرامش را از او ربوده بود. ترس از پشیمانی آینده، چه در صورت قبول کردن و چه در صورت رد کردن، وجودش را پر کرده بود.
در نهایت، داستان واقعی ندا یادآور میشود که در فرآیند مهم انتخاب همسر، در کنار تمام بررسیهای منطقی و مشورت با افراد آگاه، توجه به احساسات و ندای قلبی، از اهمیت ویژهای برخوردار است. هیچکس به اندازه خود فرد نمیتواند حس کند که آیا با طرف مقابلش آرامش و همدلی لازم برای ساختن یک زندگی مشترک را خواهد داشت یا خیر. گاهی “نه” گفتن به یک انتخاب “همه چیز تمام” که به دل ننشسته، شجاعانهترین و درستترین تصمیم است.
ندا با این چالش درونی به گونهای دیگر مواجه میشد اگر…
۱. اگر به ندای درونی و احساس اولیه خود، هرچند مبهم، اهمیت بیشتری میداد و آن را به سادگی نادیده نمیگرفت یا با برچسب “بهانهگیری” سرکوب نمیکرد. احساس “به دل نشستن” یا عدم آن، بخش مهمی از پازل انتخاب همسر است.
2. اگر از خانواده و مشاورانش میخواست که به جای تأیید صرف آرمان، به او کمک کنند تا احساسات و تردیدهایش را بهتر بشناسد و درک کند. گاهی نیاز به شنیده شدن و درک شدن، بیش از نیاز به تأیید دیگران است.
3. اگر به جای تمرکز صرف بر ویژگیهای مثبت بیرونی آرمان، تلاش میکرد در جلسات آشنایی بیشتر، به دنبال یافتن نقاط مشترک عمیقتر، همخوانی در ارزشها و ایجاد یک ارتباط احساسی واقعی باشد و ببیند آیا این “به دل ننشستن” با شناخت بیشتر تغییر میکند یا خیر.
4. اگر به خود فرصت بیشتری میداد و تحت فشار زمانی یا فشار دیگران تصمیم نمیگرفت. انتخاب همسر، تصمیمی برای یک عمر است و عجله در آن میتواند منجر به پشیمانیهای بزرگ شود.
5. اگر با شجاعت، نگرانیها و احساس واقعی خود را (هرچند سخت) با آرمان یا حداقل با یک واسطه معتمد در میان میگذاشت. گاهی یک گفتگوی صادقانه میتواند بسیاری از ابهامات را برطرف کند یا حداقل به طرف مقابل نشان دهد که نیاز به زمان و بررسی بیشتری وجود دارد.
6. اگر به این نکته توجه میکرد که ازدواج صرفاً یک قرارداد منطقی نیست، بلکه پیوندی عاطفی و روحی است و نبود کشش و علاقه اولیه، حتی در صورت وجود تمام معیارهای منطقی، میتواند در درازمدت مشکلساز شود.
میخواهم بیشتر بدانم:
راهنمای نامزدی، عباسعلی هراتیان، انتشارات بهشت قلم
گاهی با خودم میگویم: چرا با تو ازدواج کردم؟، باربارا بارتلین، مترجم زهرا کریمی، مهدی ملاآقابابایی، حمید محمودینژاد و مریم مهریان، انتشارات حدیث راه عشق