نام کاربر

رفت و آمد در دوران عقد

ترازوی دل؛ این نوشته پژواک یک داستان واقعی از چالش رفت و آمد در عقد می‌باشد

یک سال از روزی که بله شیرین مریم بر سر سفره عقد، آینده‌اش را با محسن گره زده بود، می‌گذشت. دوران عقد برایشان، هم‌چون باغی نو شکفته، پر از عطر امید و دیدارهای پنهانی و آشکار بود. محسن، جوانی خونگرم و خانواده‌دوست، در هر فرصتی راهی خانه پدری مریم می‌شد. برایش مهم بود که نه تنها دل مریم، که دل خانواده او را نیز به دست آورد. احترام می‌گذاشت، در کارها کمک می‌کرد و سعی داشت خود را عضوی از آن خانواده نشان دهد.

اما در دل محسن، خواسته‌ای دیگر نیز جوانه زده بود. او دوست داشت این محبت و رفت و آمد، جاده‌ای دو طرفه باشد. دلش می‌خواست اگر او دو بار به خانه مریم سر می‌زند، حداقل یک بار هم مریم قدم به خانه پدری او بگذارد، با مادر و خواهرانش بنشیند، چای بنوشد و با فضای خانواده‌ای که قرار بود به زودی عضوی از آن شود، بیشتر آشنا گردد. این خواسته برای محسن، نه از سر توقع، که از سر اشتیاق برای کامل‌تر شدن این آشنایی و تقسیم محبت بود.

وقتی محسن این موضوع را با لحنی آرام و پر از مهر با مریم در میان گذاشت، چهره مریم در هم رفت. نه از سر مخالفت با اصل خواسته، که از سر استیصال. مریم با صدایی آهسته توضیح داد: “محسن جان، می‌دونم چی می‌گی و دلت چی می‌خواد. اما تو فرهنگ ما، تو خانواده ما، این‌طور جا نیفتاده که دختر تو دوران عقد زیاد خونه خانواده شوهر رفت و آمد کنه. می‌گن خوبیت نداره… حرف درمیارن… می‌ترسم مامانم اینا ناراحت بشن.”

این “فرهنگ ما” و “حرف مردم”، هم‌چون دیواری نامرئی، بین خواسته قلبی محسن و توانایی مریم قد علم کرده بود. محسن ابتدا سعی کرد با منطق و محبت، مریم را متقاعد کند که دوران عوض شده و این رسوم دست و پاگیر، نباید مانع شناخت بیشتر و صمیمیت خانواده‌ها شود. اما مریم، اسیر نگاه سنت‌گرای خانواده و ترس از قضاوت اطرافیان بود. او می‌ترسید که اگر پایش را فراتر از خطوط نانوشته فرهنگ خانوادگی‌اش بگذارد، برچسبی بخورد یا باعث دلخوری والدینش شود.

رفته رفته، این موضوع ساده، تبدیل به یک دلخوری پنهان اما رو به رشد شد. محسن هر بار که با شیرینی به خانه مریم می‌رفت، در ته دلش این سوال تکرار می‌شد: “پس کی نوبت ما است؟ آیا خانواده من برای مریم اهمیتی ندارند؟” و مریم، هر بار که نگاه منتظر و شاید کمی دل‌گیر محسن را می‌دید، در درونش جنگی برپا بود. از طرفی عشق به محسن و تمایل به برآوردن خواسته‌اش، و از طرف دیگر، فشار سنگین عرف و خانواده.

سکوت‌ها طولانی‌تر شد و گفت‌وگوها، هرچند ظاهراً آرام، اما با طعمی از گله‌مندی همراه بود. محسن احساس می‌کرد به اندازه کافی درک نمی‌شود و مریم حس می‌کرد تحت فشاری قرار گرفته که توان مدیریت آن را ندارد. جوانه‌های تردید، آرام آرام در باغچه رابطه نوپایشان سر برمی‌آورد و هر دو نگران بودند که این مسئله کوچک، اگر حل نشود، چگونه می‌تواند بر آینده بزرگشان سایه بیندازد.

گفتگوی شفاف، درک متقابل انتظارات فرهنگی، و یافتن تعادلی منطبق بر اصول اسلامی و انسانی در روابط دوران عقد برای جلوگیری از سوءتفاهم‌ها و دلخوری‌های پنهان، بسیار اهمیت دارد.

دیدگاهتان را بنویسید