نام کاربر

علل کاهش میل جنسی در زنان

درک و درمان کاهش میل جنسی همسر سبب می‌شود که شعله‌های عشق فروکش نکنند

رضا، مردی با آرزوهای بزرگ برای پیشرفت شغلی، و مبینا، دختری که با هزار امید، شهر و دیار خود را برای ساختن زندگی مشترک با او در شهری دیگر ترک کرده بود. آشنایی‌شان ساده و صمیمی بود؛ در یک مهمانی خانوادگی دور. نگاه‌هایشان که به هم گره خورد، انگار جرقه‌ای از همان جنس تفاهم و کشش بود که نوید روزهای خوب می‌داد. رضا شیفته وقار و آرامش مبینا شده بود و مبینا، سخت‌کوشی و آینده‌ای روشن و پر از پیشرفت را در چشمان رضا می‌دید. دوران عقدشان کوتاه بود، شاید به دلیل دوری شهرها و اشتیاق برای شروع زندگی مشترک؛ پنج ماهی که مثل یک رؤیای شیرین و گذرا سپری شد، پر از برنامه‌ریزی برای آینده و دیدارهای کوتاه اما پرشور.

ماه‌های اول زندگی، مثل یک رؤیای شیرین بود. آپارتمان کوچکشان پر بود از خنده، برنامه‌ریزی برای آینده و عشق. اما با بارداری مبینا، کم‌کم سایه‌هایی از تغییر پدیدار شد. خستگی‌های مبینا، تغییرات خلقی‌اش و سنگینی مسئولیت جدید، فضایی متفاوت ایجاد کرده بود. رضا، غرق در تلاش برای ارتقای شغلی و تأمین رفاه بیشتر، کمتر متوجه این تغییرات ظریف می‌شد. تصور می‌کرد همه چیز طبیعی است و با به دنیا آمدن فرزندشان، دوباره همه‌چیز به روال سابق برمی‌گردد.

میلاد کوچولو که به دنیا آمد، شادی وصف‌ناپذیری به زندگی‌شان بخشید، اما هم‌زمان، چالش‌ها را هم عمیق‌تر کرد. مبینا، دور از خانواده‌اش در شهر غریب، تمام وقتش تمام انرژی‌اش صرف مراقبت از میلاد می‌شد. رضا، غرق در تلاش برای موفقیت شغلی و شاید کمی بی‌تجربه در درک دنیای پیچیده یک زن تازه مادر شده، این تغییرات را به خوبی درک نمی‌کرد. گاهی سکوت می‌کرد و گاهی دلخوری‌اش را با کنایه‌ای بروز می‌داد.

مشکل اصلی زمانی رخ داد که میلاد چهارده ماهه بود. پس از آزمایش‌های متعدد و شب‌های پر از اضطراب، پزشکان تشخیص دادند که پسرک دلبندشان شنوایی ندارد. خبر مثل پتکی بر سرشان فرود آمد. دنیای مبینا تیره‌تر شد. غم دوری از خانواده، بار سنگین مراقبت از میلاد، بی‌خوابی‌های شبانه و حالا این خبر ویرانگر… همه و همه دست به دست هم داده بودند تا رمق از جانش بگیرند. احساس می‌کرد تمام مسئولیت زندگی، به‌ویژه بار سنگین این مشکل جدید، تنها بر دوش او افتاده. بی‌تفاوتی همسرش که بیشتر در کار غرق بود و حتی گاهی نگاه‌های سنگین و پرسشگر خانواده همسر، او را بیش از پیش غمگین و خسته می‌کرد.

در این میان، ارتباط جنسی‌شان خیلی کم شده بود. مبینا دیگر هیچ میل و توانی برای نزدیکی نداشت. هر تلاشی از جانب رضا، با مقاومت خاموش یا بی‌تفاوتی سرد او مواجه می‌شد. رضا نمی‌فهمید. خستگی مبینا را بهانه‌تراشی می‌دید و سردی‌اش را بی‌مهری و عدم علاقه. نمی‌توانست یا نمی‌خواست باور کند که روح و جسم همسرش زیر بار این فشارها، له شده است. فکر می‌کرد مبینا او را دیگر دوست ندارد، یا شاید مشکل از خود او است. غرورش جریحه‌دار شده بود و به جای گفتگو و تلاش برای درک، او نیز در سکوت و فاصله خود فرو رفت.

یک شب، رضا با دلتنگی به سمت مبینا رفت. اما مبینا، مثل مجسمه‌ای سرد، هیچ واکنشی نشان نداد. نگاهش خالی بود، انگار کیلومترها دورتر سیر می‌کرد. رضا با صدایی که از خشم و استیصال می‌لرزید، گفت: “تا کی؟ تا کی این بی‌تفاوتی؟ مگه من چه گناهی کردم؟” مبینا فقط اشک ریخت، بی‌صدا. نمی‌دانست چه بگوید. چطور حجم این همه درد و خستگی را در کلمات بریزد تا رضا بفهمد؟

سکوت سنگینی اتاق را پر کرد، سنگین‌تر از همیشه. سکوتی که فریاد می‌زد از فاصله‌ای که هر روز عمیق‌تر می‌شد. هر دو در کنار هم، اما تنهاتر از همیشه بودند. زندگی‌شان به چالشی بزرگ تبدیل شده بود، چالشی که هیچ‌کدام نمی‌دانستند چگونه با آن روبرو شوند و شعله عشقشان در سایه این سوءتفاهم‌ها و فاصله‌ها، آرام آرام رو به خاموشی می‌رفت.

دیدگاهتان را بنویسید