نام کاربر

ازدواج عاشقانه یا عاقلانه

از تب‌وتاب عاشقی تا سکوت سرد یک انتخاب شتاب‌زده؛ ازدواج بر اساس عشق یا عقل، کدام درست است؟

هوای اردیبهشت، کلاس درس را پر از رخوت دل‌نشینی کرده بود. صدای استاد، گاه‌گاه با همهمه باد بهاری که از پنجره نیمه‌باز به داخل می‌پیچید، در هم می‌آمیخت. امیر، اما، تمام حواسش جای دیگری بود؛ جایی در ردیف سوم، کنار پنجره، جایی که سارا با همان متانت همیشگی و مقنعه‌ای که قاب صورتش شده بود، نشسته بود. برای امیر، ماجرا از همان روزهای اول ترم شروع شده بود. یک سوال درسی ساده، یک جزوه امانتی، و بعد، نگاه‌هایی که ناخودآگاه در راهروهای دانشکده یا هنگام بحث‌های گروهی، سارا را جستجو می‌کرد. قلبش با دیدن لبخند محجوب او، ضربان دیگری می‌گرفت.

امیر ذاتا پسر جسوری نبود، اما این بار، نیرویی ناشناخته او را به پیش می‌راند. یک روز، دل به دریا زد و پس از کلاس، سارا را به یک صحبت کوتاه دعوت کرد. با کلماتی که شاید کمی دستپاچه اما سرشار از صداقتی بی‌ریا بود، از احساسش گفت؛ از این‌که چطور حضور سارا، روزهایش را متفاوت کرده. سارا، که تا آن روز امیر را تنها به عنوان یک همکلاسی درس‌خوان و آرام می‌شناخت، از این اعتراف ناگهانی جا خورد. گونه‌هایش گل انداخت، اما در عمق نگاهش، برقی از کنجکاوی و شاید، لذتی پنهان درخشید. صحبت‌های پرشور و نگاه صادقانه امیر، دیری نپایید که در دل سارا نیز جوانه‌ای از علاقه رویاند. او هرگز چنین ابراز احساسات مستقیمی را تجربه نکرده بود و این برایش تازگی داشت و شیرین بود. دنیایشان ناگهان رنگ دیگری گرفته بود؛ آینده‌ای روشن و پر از عشق، پیش چشمان هر دویشان ترسیم شد.

فاصله خواستگاری تا بله‌بران، به سرعت برق و باد گذشت. هر دو سرمست از این عشق ناگهانی، گمان می‌کردند هیچ چیز نمی‌تواند این خوشبختی را خدشه‌دار کند. خانواده‌ها هم با دیدن شوق و علاقه دو جوان، مخالفتی نکردند و مراسم عقد، ساده و صمیمی برگزار شد. روزهای اول زندگی مشترک، همانطور که انتظار داشتند، پر از هیجان و تازگی بود. اما این تب‌وتاب، دوام زیادی نداشت.

کم‌کم، ابرهای واقعیت، آسمان آبی رویاهایشان را پوشاند. اولین نشانه‌ها، از دل همین روزمرگی‌ها بیرون زد. امیر، که پیش از ازدواج تمام وقتش را برای جلب توجه سارا و قرارهای عاشقانه صرف می‌کرد، حالا باید به فکر آینده شغلی و مسئولیت‌های جدیدش هم می‌بود. گاهی خسته از کلاس‌های فشرده و کار پاره‌وقتش به خانه می‌آمد و دیگر خبری از آن شور و هیجان همیشگی در کلامش نبود. سارا، که هنوز در حال و هوای عاشقانه‌های روزهای نخست بود، این تغییر رفتار را به پای بی‌توجهی و سرد شدن امیر می‌گذاشت. “تو دیگه مثل قبل نیستی، امیر! انگار من برات تکراری شدم.” این جمله، بارها و بارها با بغض گفته می‌شد.

از طرفی، امیر هم انتظاراتی داشت که هیچ‌گاه پیش از ازدواج درباره‌شان صحبت نکرده بودند. او در خانواده‌ای سنتی‌تر بزرگ شده بود و تصویرش از همسر، زنی بود که مدیریت خانه را با علاقه به دست می‌گیرد. سارا اما، با روحیه‌ای مستقل‌تر و غرق در آرزوهای تحصیلی و اجتماعی، هنوز آمادگی یا شاید علاقه چندانی به ایفای چنین نقشی نداشت. “من فکر نمی‌کردم این چیزها آن‌قدر برات مهم باشه! ما هیچ‌وقت در مورد این مسائل حرف نزدیم.” این پاسخ سارا بود، وقتی امیر از او گله می‌کرد که چرا به امور خانه آن‌طور که او می‌خواهد، رسیدگی نمی‌شود.

تفاوت در سبک گذران اوقات فراغت، نحوه ارتباط با خانواده‌های یکدیگر، و حتی مسائل کوچک مالی که پیش‌تر به چشم نمی‌آمدند، حالا هر کدام بهانه‌ای برای دلخوری و بحث می‌شدند. دیالوگ‌هایشان دیگر رنگ عشق نداشت؛ بیشتر شبیه به بازجویی یا دفاعیه‌هایی بود که هرکس سعی داشت در آن، حق را به جانب خود بدهد. دیگر از آن درک متقابل و نگاه‌های پر از فهم خبری نبود. سارا در خلوت خود اشک می‌ریخت و به این فکر می‌کرد که آیا امیر واقعاً همان مردی است که برایش رویا بافته بود؟ امیر نیز در سکوت، به انتخابش شک می‌کرد و از خود می‌پرسید کجای راه را اشتباه رفته‌اند.

یک شب، پس از یکی از همان مشاجرات تلخ که دیگر برایشان عادی شده بود، سارا با چشمانی سرخ و صدایی لرزان گفت: “فکر می‌کنم ما برای هم ساخته نشدیم، امیر. ما فقط یه اشتباه بزرگ کردیم.” امیر، خسته و ناامید، پاسخی نداد. سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد؛ سکوتی که فریاد می‌زد این ازدواج عاشقانه، اما نه چندان عاقلانه، در سراشیبی یک پایان تلخ قرار گرفته است. مشکلات، چون بهمنی کوچک که از قله کوه رها شده، هر روز بزرگ‌تر و ویرانگرتر می‌شد و آینده‌ای نامعلوم را پیش روی آن دو قرار می‌داد.

شناخت عمیق و ارزیابی عاقلانه در کنار احساسات، پایه‌های ضروری یک ازدواج موفق هستند؛ اتکای صرف به شور عشق اولیه بدون در نظر گرفتن واقعیت‌های پیش رو، می‌تواند آینده‌ای پر از چالش را رقم بزند.

دیدگاهتان را بنویسید